گل نشکفتهﯼ من
ای آماج تیرهای زهرآگین!
از غنچهﯼ لبانت خون می ریزد
خونابهﯼ جگر
رفیق نبی در یک خانوادهﯼ زحمتکش در کنار آغل گوسفندان به دنیا آمد. پدرش چوپان بود ولی او هرگز پدرش را ندید. رفیق نبی در زمان مرگ ١٤ سال داشت.
در کودکی مفهوم گرسنگی و فقر و بدبختی را می شناخت. زندگی او در کنار گوسفندان در آغل تنگ و تاریک٬ کار طاقت فرسا و شبانه روزی مادر پیر و زحمتکش که با جمع آوری و فروش سبزیﻫﺎﯼ جنگلی و شستن لباس اربابﻫﺎ٬ و خواهر کوچکش که در آمل کلفتی می کرد و با بیگاری برادرش توسط ارباب که سالانه ١٥۰۰ تومان به او مزد می داد٬ و اختلاف محیط زندگی خود و ارباب که در نزدیکی آغل آنها زندگی می کردند٬ همه و همه عواملی بودند که قلب و روح لطیف نبی بلشویک ما را می آزرد. رنج و تعب زندگی از او جوانی با شهامت و دلیر و پر نشاط ساخت. هیچگاه از مشکلات راه نمی هراسید. با کمی سن ذرهﺍﯼ از کار و کوشش در راه آرمان والای زحمتکشان باز نمی ایستاد. در مدرسه٬ نبی کودکی پر شور و نشاط و خستگی ناپذیر بود و به همین خاطر همه او را دوست می داشتند. در سن ده سالگی توسط معلم بزرگ خود رفیق جان برار روحی با آٽار حزب آشنا شد. در بین دانش آموزان از محبوبیتی خاص برخوردار بود. کمتر دانش آموزی که او را می شناخت از مرگ این شهید نگریست. رفیق نبی همواره با کوله باری از کتابﻫﺎﯼ خوب به روستا می رفت و برای کودکان و جوانان هم سن و سالش می خواند و آنها را آگاهی می داد و با درد و زندگی مردم زحمتکش آشنا می ساخت. پیوسته بچهﻫﺎ را به مطالعهﯼ کتابﻫﺎﯼ خوب و کمک به زحمتکشان تشویق می کرد. در آستانهﯼ انقلاب همه روزه بچهﻫﺎﯼ مدرسه را جمع می کرد و تظاهرات متعددی به راه می انداخت.
رفیق نبی به خاطر هوش و ذکاوت بی نظیر و تحت سرپرستی و تعلیم معلم بزرگ خود رفیق جان برار در مدتی کوتاه رشد بی سابقهﺍﯼ نمود و بعد از ایجاد تشکیلات دانش آموزی “شنبهﯼ سرخ” به عضویت آن در آمد و با کوشش زیاد به کار مداوم و پیگیر در کارهای حزبی و دانش آموزی پرداخت. فعالیت بی وقفهﯼ رفیق با آن سن کمش زبانزد خاص و عام گردید و کمتر کسی را در محمود آباد و حومه می توان یافت که او را نشناسد.
از آنجائی که در مدرسه همیشه از خواستﻫﺎﯼ به حق دانش اموزان پیگیرانه دفاع می کرد٬ پیوسته مورد آزار و اذیت فالانژها و مرتجعین قرار می گرفت ولی فشارهای روحی و جسمی و حملهﻫﺎﯼ ناجوانمردانه که به او می شد٬ پرچم حزب را هم چنان برافراشته نگاهداشته و از آن دفاع می کرد. در روستای محل زندگیش چندین بار فالانژها و مرتجعین او را تهدید به مرگ کردند. او حتی از ٣۰ خرداد ٦۰ که ترور و اختناق سایهﯼ شوم خود را بر پهنهﯼ کشور گسترده بود٬ و اکٽر رفقای محمودآباد فراری شده بودند٬ هم چنان به مبارزهﯼ خود ادامه داده و همین امر باعٽ گردید که بارها توسط مزدوران رژیم تهدید به مرگ شود. وضعیت پیش آمده باعٽ گردید که رفیق همراه مادرش به ییلاق برود.
سرانجام در ١٦ تیر ماه ٦۰ به هنگامی که برای خبرگیری از حال و روز رفیق دربند جانبرار روحی که در آن زمان در زندان بابلسر به سر می برد٬ عازم محمود آباد بود٬ در راه پاسداران مزدور رژیم او را تنها دیده و ازآنجائی که منتظر چنین روزی بودند٬ به جای این که او را دستگیر کنند (چون می دانستند دستگیری و سرانجام مرگ رفیق ١٤ ساله خشم و اعتراض مردم محمود آباد را به دنبال خواهد داشت) با یک تصادف ساختگی به شهادت می رسانند و جنازهﯼ غرق در خون و بی جان او را در کنار جاده انداخته و دور می شوند.
جنایتی که مزدوران خون آشام خمینی در حق این فرزند راستین خلق و این کمونیست کوچک روا داشتند٬ در عصر کنونی بی سابقه است.
عزم و ارادهﯼ خلل ناپذیر رفیق نبی سرخ و جوان ما در پیگیری در راه آرمان زحمتکشان درس بزرگی است برای تمام پویندگان راه آزادی طبقهﯼ کارگر.
جاویدان باد یاد کمونیست جوان ما رفیق نبی!
نوشتهﯼ زیر قسمتی از نامهﯼ رفیق جوان٬ چوپان کوچک٬ رفیق شهید نبی مفیدی می باشد که در توفان شماره ٤٣ به چاپ رسیده است. این نامه نشانگر قلب آزرده از کینهﯼ وی به استٽمارگران و در عین حال امید به آیندهﺍﯼ روشن برای زحمتکشان می باشد.
» زمانی که شاه بود٬ آزادی نداشتیم و نمی توانستیم حرف بزنیم. ما مبارزه می کردیم تا رژیم پهلوی نابود شد. ما هزاران جوان کشته دادیم تا آزادی به دست بیاوریم. اینها که جوانان ما را شکنجه می دادند٬ چرا اعدام نشدند؟
حال می گویند آدم خوبی شدهﺍیم٬ آقای بازرگان! تا آمریکا و چین و شوروی دشمن ما هستند٬ ما باید با توده باشیم. اگر با توده نباشیم٬ نمی توانیم مبارزه را ادامه دهیم. ما باید کمونیستﻫﺎﯼ دلیری باشیم٬ حق را بگوئیم و سرمایهﺪاران را نابود کنیم٬ ما این حکومت را نمی خواهیم٬ حکومتی که ظلم و ستم باشد باید نابود شود. اگر از ما نمی ترسید بگذارید ما هم حرف بزنیم. تا حکومت ما کارگری نشود٬ هیچ چیز درست نمی شود. اینها نمی توانند هیچ چیز را درست کنند.(…….) دهقان هیچ چیز ندارد. مادرم از صبح تا غروب درد و رنج می برد٬ ولی هیچ چیز نداریم بخوریم. مادرم می رود علف را می چیند تا برای ما از فروش آن غذا تهیه کند.(…….) من اگر زندگی خود را می بینم خراب است٬ باید مبارزه را ادامه بدهم. هر جا ظلم و ستم باشد مبارزه ادامه دارد. شاه به ما ظلم و ستم می کرد. آیا نه؟
ما باید راه لنین و استالین را ادامه بدهیم. اینها آدمﻫﺎﯼ خوبی بودند. اول شوروی دوست ما بود٬ وقتی لنین و استالین فوت کردند٬ حکومت آنها سرمایهﺪاری شد.
درود بر لنین و استالین
در بهار آزادی٬ جای شهدا خالی٬ راه شهدا باقی «