یکشنبه , ۲۲ مهر ۱۴۰۳
برگ نخست / مجموعه مقالات / مقالات نشریه توفان / تجلیل از خدمات مارکس به جامعۀ بشری (۲)

تجلیل از خدمات مارکس به جامعۀ بشری (۲)

سال ۲۰۱۸ سال دویست سالگی تولد کارل مارکس

تجلیل از خدمات مارکس به جامعۀ بشری(۲)

” فیلسوفان تا این زمان فقط به تفسیر جهان به طریقه های گوناگون پرداخته و اکنون باید در صدد تغییر جهان بر آمد “

کارل مارکس ـ تزهائی در مورد فویرباخ

کارل مارکس در سال ۱۸۴۵ توانست با تحلیلی در مورد کتاب “جوهر مسیحیت” نوشتۀ فویرباخ  که سالها بعد به عنوان “تزهایی در بارۀ فویرباخ” معروف و به­چاپ رسید، نشان دهد که فویرباخ علیرغم پایه ماتریالیستی در زمینه مذهب مانند اکثر فیلسوفان قبل از خود عقل بشر را باعث وجود دنیا می­دانست. انگلس در اثرش “لودویک فویرباخ و پایان فلسفه کلاسیک آلمان” می­نویسد: “ایده­آلیسم واقعی فویرباخ به ­محض آنکه ما به اخلاقیات و فلسفه مذهب او برخورد می­کنیم، فورا برملا می­شود. فویرباخ بهیچوجه قصد ندارد مذهب را ملغی سازد، وی می­­خواهد آنرا کمال بخشد. خود فلسفه باید به مذهب بدل شود. “ادوار بشریت تنها بوسیله تغییراتی که در مذهب روی می­دهد از یکدیگر مشخص می­گردند جنبش تاریخی معین تنها زمانی، مبنای عمیقی حاصل می­کند که عمیقا در قلب انسانی نفوذ یابد. قلب شکل مذهب نیست و لذا نمی توان گفت که مذهب باید همچنین در قلب نیز جایگزین باشد؛ قلب- ماهیت مذهب است”(نقل قول اشتارکه ص ۱۶۸). بنابر نظریه فویرباخ مذهب رابطه عاطفه­ای و قلبی انسانی با انسان دیگر است، رابطه­ای که تا کنون حقیقت خود را در انعکاس پندارآمیز واقعیت(بوسیله یک یا چند خدا که همه انعکاسات پندارآمیز از خواص انسانی هستند)، می­جست و اکنون بلاواسطه و مستقیما آنرا در عشق بین “من” و “تو” می­یابد. سرانجام مطلب در نزد فویرباخ به­اینجا می­رسد که عشق جنسی یکی از عالیترین و یا خودعالیترین شکل پیروی از مذهب نوین اوست.”(لودویک فویرباخ و پایان فلسفه کلاسیک آلمان ف. انگلس؛ صفحات ۱۸ و ۱۹ نشریه حزب کار ایران).

 مارکس این پرسش را طرح کرد: آیا دنیای حقیقی وجود دارد، ولی آیا وجود آن فقط به این علت است که به­وسیله عقل و فهم بشر درک می­شود و یا اینکه دارای واقعیتی خاص خود می­باشد، واقعیتی که حتی ممکن است باعث پیدایش عقل بشر شده باشد؟ مارکس بیان کرد که عقل را فقط زمانی می­توان شناخت که در دنیای واقعی اعمال شود و گفت که خودآگاهی واقعی ما، دانستن این­که  می­دانیم، از تعامل میان عقل و فهم بشری با دنیای مادی نشأت می­گیرد. مارکس و انگلس در این زمان است که  در مقابل فویرباخ قرار می­گیرند. مارکس و انگلس با تحقیقات وسیع و عمیق خود با پیروزی؛ روند جدائی از فلاسفۀ گذشته و حتی اساتید خود را پشت سر می­گذارند. آن­ها برخلاف مسیر فویرباخ و دیگر فلاسفه؛ سوژۀ منفعل نبودند، و ننشستند تا حقیقت از راه به­رسد، بلکه خود به عنوان سوژۀ فعال  در راه شناخت؛ حرکت کردند و فلسفه­ای را خلق کردند که در اساس با ماتریالیسم فویرباخ در تقابل بود. مارکس در تزهائی در رابطه با فویرباخ از ماتریالیسم مرسوم آنزمان گذر کرده، با ایده­آلیسم دکارتی مبارزه کرده و از ماتریالیسم جدید خود دفاع می­کند.

درکتاب با ارزش رفیق فروتن به­نام  رئالیسم اسلامی و فلسفۀ مارکسیست  ص ۳۳ چنین آمده است: “فلسفۀ مارکسیست عالی­ترین شکل تکامل فلسفه است که براثر مبارزه طولانی جهان­بینی­های متضّاد شکل گرفته است و در پیدایش آن نه تنها مکاتب مختلف ماتریالیسم که مکاتب مختلف ایده­آلیسم نیز نقش خود را ایفا کرده­اند. فلسفه مارکسیست وارث همه دستاوردهای مثبت و مترقّی فلسفه طی هزاران سال تاریخ فلسفه است.”

او همچنین در مورد خصائل فلسفه مارکسیست می­نویسد(همانجا ص ۳۶ـ۳۵): “در جامعه طبقاتی تمام اشکال شعور اجتماعی مانند سیاست؛ حقوق؛ هنر؛ مذهب و غیره خصلت طبقاتی دارد. فلسفه از این حکم مستثنی نیست. آخر بورژوازی که در زمینه سیاسی و اقتصادی با وضع قوانین و ایجاد نیروهای انتظامی با قوه قهریه از منافع و قدرت سیاسی خود حراست می­کند، چگونه ممکن است اَشکال دیگر شعوراجتماعی مانند علم؛ فلسفه؛ مذهب و هنر را مورد استفاده قرار ندهد. بورژوازی ایدئولوژی خود را دارد و آنرا از طریق آموزش و پرورش و همه رسانه­های عمومی و همه وسائل تفریح در نسل­ها رسوخ می­دهد. بورژوازی در عین حال با ایدئولوژی طبقه کارگر به مقابله برمی­خیزد و این کار را با دست ایدئولوگ­های خود؛ با دست روشنفکرانی که به خدمت او در می­آیند، انجام می­دهد. طبقاتی بودن ایدئولوژی آنچنان آشکار و هویدا است که هر کس آنرا به­چشم می­بیند.

و این اوّلین خصوصیت فلسفه مارکسیست است که خصلت طبقاتی آنست.(تکیه از توفان)

دوّمین خصوصیت فلسفه مارکسیست خصلت علمی آنست. فلسفه مارکسیست برپایه دستاوردهای علوم بنا شده و با علوم در تماس و ارتباط نزدیک است. فلسفه مارکسیست دستاوردها و نتایج علوم را براساس فلسفه ماّدی و با اسلوب دیالکتیک تحلیل می­کند و تعمیم می­دهد و یک سیمای همه­جانبه و علمی از جهان عرضه می­دارد.”

فلسفۀ مارکسیست برپایه­های ماتریالیسم تاریخی و ماتریالیسم دیالکتیک قرار دارد.

ماتریالیسم دیالکتیک وماتریالیسم تاریخی، دو بخش از فلسفۀ مارکسیسم هستند که هرگز نمی­توان آنها را از یکدیگر جدا و تفکیک کرد. آنها وحدتی ناگسستنی دارند و وحدتشان در این است که ماتریالیسم دیالکتیک رابطه ماده با شعور را بیان می­کند، و ماتریالیسم تاریخی مفاهیم ماتریالیسم و دیالکتیک بر جامعۀ انسانی  را بسط و گسترش می­دهد و درست در همین­ جاست که  وحدت این دو نمایان می­گردد.

ماتریالیسم تاریخی علمی است که قوانین عام تکامل جامعۀ بشری را بررسی می­­کند و بسط و گسترش مفاهیم ماتریالیسم و دیالکتیک بر زندگی جامعۀ انسانی است و به­همین خاطر نیز شامل قوانین عام ماتریالیسم دیالکتیک است.

ماتریالیسم تاریخی نشان می­دهد که جامعه علیرغم آن­ که  پیچیده­ترین و بغرنج­ترین بخش دنیای مادّی است، امّا با شیوۀ علمی می­توان قوانین تکامل و حرکت به جلوی آنرا بررسی و تجزیه تحلیل کرد. جامعه نیز مانند طبیعت دارای پدیده­های گوناگون است که هرکدام از این پدیده­ها علم مخصوص به­خود را دارا می­باشد. ماتریالیسم تاریخی امّا این علوم را جدا از یکدیگر بررسی نمی­کند، بلکه جامعه را به­عنوان مجموعه­­ای واحد در کلیه روابط  درونیش بررسی می­کند. موضوع ماتریالیسم تاریخی بررسی و مطالعۀ یک ملّت یا یک کشور نیست، بلکه کل جامعۀ بشری و تکامل کلیۀ خلق­ها را مدّ نظر دارد. مارکس و انگلس با کوشش و تفحص بی­وقفۀ خود توانستند به چنین نتایجی دست یابند و به جرأت می­توان  کوشش­های این دو دانشمند انقلابی را بزرگترین خدمت به جامعۀ بشری دانست.

لنین در مقاله زندگینامه مارکس به صورت فشرده تحت عنوان “دیالکتیک” آورده است:

“مارکس و انگلس دیالکتیک هگل را که همه جانبه­ترین و از نظر محتوی غنی­ترین و ژرفترین آموزش در باره تکامل است، بزرگترین دستآورد فلسفه کلاسیک آلمان می­شمردند. و هر فرمولبندی دیگری از اصل تکامل و تحول را یک جانبه، از نظر محتوی فقیر، دست و پا شکسته و مسخ کننده سیر واقعی تکامل طبیعت و جامعه می­دانستند(تکاملی که اغلب توام با جهش­ها، فاجعه­ها و انقلاب­هاست).

انگلس می­نویسد: “من و مارکس شاید تنها کسانی بودیم که وظیفه نجات دیالکتیک آگاه(از تارو مار ایده­آلیسم و از جمله از تارومار خود هگل­گرائی) و “انتقال آنرا به­درک ماتریالیستی طبیعت به­عهده گرفتیم”. “طبیعت دلیل دیالکتیک است، و علوم طبیعی امروزین نشان می­دهد که این دلیل فوق­العاده غنی است.”(اینها هنوز قبل از کشف رادیوم، الکترونها؛ تبدیل عناصرو غیره نوشته شده است!!). “این علوم همه روزه انبوهی کارمایه به­دست می­دهد حاکی از اینکه امور طبیعت در آخرین تحلیل برمدار دیالکتیکی است و نه متافیزیکی.”

انگلس می­نویسد: “این اندیشه سترگ و بنیادی که جهان از اشیاء آماده و به­حدکمال رسیده­ای تشکیل نشده، بلکه مجموعه­ای است از روندهائی که در آن اشیائی که تغییرناپذیرمی­نمایند و همچنین عکس­های فکری که مغز ما از این اشیاء می­گیرد و مفاهیمی که می­سازد، مدام در تغییرند: گاه پدید می­آیند، گاه نابود می­شوند- این اندیشه سترگ و بنیادی از زمان هگل آنچنان در اذهان عمومی جا گرفت که بعید است کسی آنرا به­صورت کلی­اش انکار کند. اما پذیرش آن در حرف یک چیز است و به­کار گرفتنش در هر مورد مشخص و در هر عرصه مفروض بررسی چیز دیگر.” ” برای فلسفه دیالکتیکی چیزی که یکبار برای همیشه مستقر شده، نامشروط و مقدس باشد وجود ندارد. این فلسفه مهر سقوط ناگزیر را در هر چیزی و بر هر چیزی می­بیند. در برابر این سقوط هیچ چیز یارای مقاومت ندارد، جز روند لاینقطع پدید آمدن و نابود شدن، سیر صعودی بی­انتها از پائین­تر به بالاتر.”

بدینسان بنابر مارکس دیالکتیک عبارتست از “دانش قوانین عام حرکت، هم حرکت جهان و هم حرکت تفکر انسانی.”

مارکس این جانب انقلابی فلسفه هگل را گرفت و تکامل بخشید. ماتریالیسم دیالکتیک “به­فلسفه­ای که مافوق سایر علوم قرار گرفته باشد، نیازمند نیست.”

از فلسفه پیشین تنها “اموزش مربوط به تفکر و قوانین آن یعنی منطق صوری و دیالکتیک” باقی می­ماند. و اما دیالکتیک بنابر مارکس و نیز بنابر هگل آنچه را هم که امروز تئوری شناخت(گنوسئولوژی) می­نامند در برمی­گیرد. این تئوری شناخت نیز باید موضوع خود را به­طور تاریخی در نظر گرفته منشاء تکامل شناخت و گذار از نشناختن به شناختن را بررسی کند و تعمیم دهد.

در زمان ما اندیشه تکامل و تحول تقریبا تمام و کمال در شعور اجتماعی جا گرفته است، ولی نه از راه فلسفه­ی هگل، بلکه از راههای دیگر. اما فرمولبندی که مارکس و انگلس با تکیه بر هگل از این اندیشه به­دست داده­اند به­مراتب همه­جانبه­تر و از نظر محتوی غنی­تر از اندیشه رایج تحول است.

تکامل به­مثابه انکار تکرار پله­های طی شده، اما تکرار آنها بگونه­ای دیگر و برشالوده­ای به­مراتب بالاتر(“نفیِ نفی”)، تکامل به اصطلاح مارپیچی و نه مستقیم­الخط؛- تکامل جهش­وار، فاجعه­آمیز، انقلابی؛- “گسستن­های تدریج”، تبدیل شدن کمیت به کیفیت، تکانه­های درونی تکاملِ بخشِ ناشی از تضاد و تصادم نیروها و گرایشهای گوناگونی که روی جسم مفروض و یا در چارچوب پدیده مفروض و یا درون جامعه مفروض تاثیر می­گذارند؛- وابستگی متقابل و نزدیکترین پیوند گسست ناپذیر میان کلیه جوانب هر پدیده(ناگفته نماند که تاریخ مدام جوانب تازه­ای را بر ما مکشوف می­دارد)، پیوندی که روند جهانی واحد و قانونمند حرکت از آن ناشی می­شود- چنین است پاره­ای از خطوط دیالکتیک به­مثابه آموزش پر محتوی­تر(از معمول) تکامل.(به نامه مارکس به انگلس مورخ ۸ ژانویه ۱۸۶۸ مراجعه کنید که در آن “شقوق ثلاثه چوبین” اشتاین را- که اشتباه گرفتنش با دیالکتیک ماتریالیستی ابلهانه است- مسخره می­کند.)

درک ماتریالیستی تاریخ

آگاهی برناپیگیری، ناتمامی و یک جانبگی ماتریالیسم کهنه، مارکس را به ضرورت “هماهنگ کردن دانش اجتماعی با شالوده ماتریالیستی و نوسازی آن متناسب با این شالوده” معتقد ساخت. حال که ماتریالیسم، به­طور کلی شعور را ناشی از هستی می­داند و نه برعکس، پس ماتریالیسم، هنگامیکه برزندگی اجتماعی انسانها انطباق داده می­شود، طلب می­کند که شعور اجتماعیناشی از هستی اجتماعی دانسته شود، مارکس می­گوید: “فن­آوری نمایانگر رابطه فعال انسان با طبیعت و روند مستقیم تولید زندگی او و به­همراه آن نمایانگر شرایط اجتماعی زندگی او و تصورات ذهنیِ ناشی از این شرایط است.”(سرمایه جلد اول).

مارکس، فرمولبندی تمام و کمالی از احکام بنیادی ماتریالیسم را که جامعه بشری و تاریخ آنرا نیز فرامی­گیرد، در مقدمه کتاب “در انتقادی از اقتصاد سیاسی” با جملات زیر به­دست می­دهد:

“انسانها هنگام تولید اجتماعی زندگی خویش وارد مناسبات تولیدی معین و ناگزیری می­شوند که تابع اراده­ی آنان نبوده، بلکه متناسب با مرحله تکاملی نیروهای مولده مادی آنان است.

مجموعه این مناسبات تولیدی ساختار اقتصادی جامعه یعنی شالوده واقعی را که برروی آن روبنای حقوقی و سیاسی جامعه ساخته شده و بالا می­آید، تشکیل می­دهد و اشکال معینی از شعور اجتماعی با آن مطابقت دارد. شیوه تولید زندگی مادی تعیین کننده همه زندگی اجتماعی، سیاسی و معنوی انسانهاست. شعور انسانها هستی آنان را تعیین نمی­کند، بلکه برعکس هستی اجتماعی انسانهاست که شعورشان را تعیین می­کند. نیروهای مولده مادی در پله معینی از تکامل خویش با مناسبات تولیدی و یا مناسبات مالکیتی که تا کنون در درون آن تکامل می­یافتند در تناقض می­افتند(و مناسبات مالکیت خود چیزی جز بیان حقوقی مناسبات تولیدی نیست). این مناسبات از شکل تکامل نیروهای مولد به پای­بند تکامل آنها بدل می­شوند. آنگاه دوران انقلاب  اجتماعی فرامی­رسد.

با تغییر بنیان اقتصادی، سرتاسر روبنای عظیم نیز دیر یا زود دگرگون می­شود. هنگام بررسی این دگرگونیها همواره باید دگرگونی مادی در شرایط اقتصادی تولید را که با دقت علوم طبیعی قابل تعیین است، از اشکال حقوقی، سیاسی، مذهبی، هنری و یا فلسفی و خلاصه از اَشکال ایدئولوژیکی که انسانها این تصادم را در قالب آنها دریافته و علیه آنها مبارزه می­کنند، تمیز داد.

همچنانکه نمی­توان راجع به یک فرد بر اساس آنچه او در باره خودش می­گوید اندیشید، قضاوت کرد، در باره چنین دوران دگرگونی نیز نمی­توان بر اساس شعورش قضاوت نمود. برعکس این شعور را باید برمبنای تضادهای زندگی مادی و بر اساس تصادم موجود بین نیروهای مولده جامعه و مناسبات تولیدی توضیح داد.”

“شیوه­های تولید آسیائی، باستانی(آنتیک)، فئودالی و معاصر یعنی بورژوائی را می­توان در خطوط کلی دورانهای ترقی صورتبندی اقتصادی-اجتماعی دانست.”(با فرمولبندی کوتاهی که مارکس در نامه­ای به انگلس مورخ ۷ ژانویه ۱۸۶۶ به­دست داده مقایسه کنید: “تئوری ما در باره تعیین سازماندهی کار توسط وسایل تولید.”).

کشف درک ماتریالیستی تاریخ و به­عبارت دقیقتر ادامه و گسترش پیگیر ماتریالیسم برعرصه پدیده­های اجتماعی دو نقص عمده تئوریهای تاریخی پیشین را برطرف کرد. نخست اینکه، این تئوری­ها در بهترین حالت فقط انگیزه­های اندیشه­ای فعالیت تاریخی انسانها را بررسی می­کردند، بی­آنکه منشاء پیدایش این انگیزه­ها را بررسی کرده و قانونمندی عینی را در تکامل سیستم مناسبات اجتماعی دریابند و ریشه­های این مناسبات را در درجه تکامل تولید مادی بجویند. دوم آنکه تئوری­های پیشین همانا فعالیت توده مردم را در برنمی­گرفتند در حالیکه ماتریالیسم تاریخی برای نخستین­بار امکان داد تا شرایط اجتماعی زندگی توده و تغییر این شرایط با دقت علوم طبیعی بررسی شود. “جامعه شناسی” و تاریخ­نگاری پیش از مارکس در بهترین حالت فاکت­های خام از هم گسیخته را روی هم می­انباشت و تصویری از برخی جوانب روند تاریخ به دست می­داد. مارکسیسم با بررسی مجموعه گرایشهای متضاد و رساندن سرنخ آنها به­شرایط دقیقا قابل تعیین، زندگی و تولید طبقات گوناگون جامعه، با طرد ذهنی­گری و خودسری در گزینش برخی اندیشه­های “فرمانروا” و یا در تعبیر و تفسیر این اندیشه­ها و با کشف ریشه­هایتمام اندیشه­ها و همه گرایشهای گوناگون در چگونگی نیروهای مولده مادی- راه پژوهش همه­گیر و همه­جانبه­ی روند پیدایش، تکامل و زوال صورت­بندیهای اجتماعی-اقتصادی را نشان داد. انسانها آفریننده تاریخ خویشند، اما منشاء انگیزه­های انسانها و به­ویژه توده انسانها کجاست؟ برخورد میان اندیشه، کششها و کوششهای متضاد از چیست؟ مجموعه این برخوردها میان همه توده­های جوامع بشری چگونه است؟ شرایط عینی تولید زندگی مادی که شالوده همه فعالیت تاریخی انسانها را تشکیل می­دهد چگونه است؟ قانون تکامل این شرایط کدام است؟ مارکس به­تمام این نکات توجه کرد و راه پژوهش علمی تاریخ را که با آنهمه جوانب گوناگون و سیر متضادش، روندِ واحد و قانونمندی است، نشان داد.”.

برگرفته از توفان شـماره ۲۲۰ تیرماه ۱۳۹۷ـ ژوئیه سال ۲۰۱۸

ارگان مرکزی حزب کار ایران(توفان)

Print Friendly, PDF & Email