سال ۲۰۱۸ سال دویست سالگی تولد کارل مارکس
تجلیل از خدمات مارکس به جامعۀ بشری(۲)
” فیلسوفان تا این زمان فقط به تفسیر جهان به طریقه های گوناگون پرداخته و اکنون باید در صدد تغییر جهان بر آمد “
کارل مارکس ـ تزهائی در مورد فویرباخ
کارل مارکس در سال ۱۸۴۵ توانست با تحلیلی در مورد کتاب “جوهر مسیحیت” نوشتۀ فویرباخ که سالها بعد به عنوان “تزهایی در بارۀ فویرباخ” معروف و بهچاپ رسید، نشان دهد که فویرباخ علیرغم پایه ماتریالیستی در زمینه مذهب مانند اکثر فیلسوفان قبل از خود عقل بشر را باعث وجود دنیا میدانست. انگلس در اثرش “لودویک فویرباخ و پایان فلسفه کلاسیک آلمان” مینویسد: “ایدهآلیسم واقعی فویرباخ به محض آنکه ما به اخلاقیات و فلسفه مذهب او برخورد میکنیم، فورا برملا میشود. فویرباخ بهیچوجه قصد ندارد مذهب را ملغی سازد، وی میخواهد آنرا کمال بخشد. خود فلسفه باید به مذهب بدل شود. “ادوار بشریت تنها بوسیله تغییراتی که در مذهب روی میدهد از یکدیگر مشخص میگردند جنبش تاریخی معین تنها زمانی، مبنای عمیقی حاصل میکند که عمیقا در قلب انسانی نفوذ یابد. قلب شکل مذهب نیست و لذا نمی توان گفت که مذهب باید همچنین در قلب نیز جایگزین باشد؛ قلب- ماهیت مذهب است”(نقل قول اشتارکه ص ۱۶۸). بنابر نظریه فویرباخ مذهب رابطه عاطفهای و قلبی انسانی با انسان دیگر است، رابطهای که تا کنون حقیقت خود را در انعکاس پندارآمیز واقعیت(بوسیله یک یا چند خدا که همه انعکاسات پندارآمیز از خواص انسانی هستند)، میجست و اکنون بلاواسطه و مستقیما آنرا در عشق بین “من” و “تو” مییابد. سرانجام مطلب در نزد فویرباخ بهاینجا میرسد که عشق جنسی یکی از عالیترین و یا خودعالیترین شکل پیروی از مذهب نوین اوست.”(لودویک فویرباخ و پایان فلسفه کلاسیک آلمان ف. انگلس؛ صفحات ۱۸ و ۱۹ نشریه حزب کار ایران).
مارکس این پرسش را طرح کرد: آیا دنیای حقیقی وجود دارد، ولی آیا وجود آن فقط به این علت است که بهوسیله عقل و فهم بشر درک میشود و یا اینکه دارای واقعیتی خاص خود میباشد، واقعیتی که حتی ممکن است باعث پیدایش عقل بشر شده باشد؟ مارکس بیان کرد که عقل را فقط زمانی میتوان شناخت که در دنیای واقعی اعمال شود و گفت که خودآگاهی واقعی ما، دانستن اینکه میدانیم، از تعامل میان عقل و فهم بشری با دنیای مادی نشأت میگیرد. مارکس و انگلس در این زمان است که در مقابل فویرباخ قرار میگیرند. مارکس و انگلس با تحقیقات وسیع و عمیق خود با پیروزی؛ روند جدائی از فلاسفۀ گذشته و حتی اساتید خود را پشت سر میگذارند. آنها برخلاف مسیر فویرباخ و دیگر فلاسفه؛ سوژۀ منفعل نبودند، و ننشستند تا حقیقت از راه بهرسد، بلکه خود به عنوان سوژۀ فعال در راه شناخت؛ حرکت کردند و فلسفهای را خلق کردند که در اساس با ماتریالیسم فویرباخ در تقابل بود. مارکس در تزهائی در رابطه با فویرباخ از ماتریالیسم مرسوم آنزمان گذر کرده، با ایدهآلیسم دکارتی مبارزه کرده و از ماتریالیسم جدید خود دفاع میکند.
درکتاب با ارزش رفیق فروتن بهنام رئالیسم اسلامی و فلسفۀ مارکسیست ص ۳۳ چنین آمده است: “فلسفۀ مارکسیست عالیترین شکل تکامل فلسفه است که براثر مبارزه طولانی جهانبینیهای متضّاد شکل گرفته است و در پیدایش آن نه تنها مکاتب مختلف ماتریالیسم که مکاتب مختلف ایدهآلیسم نیز نقش خود را ایفا کردهاند. فلسفه مارکسیست وارث همه دستاوردهای مثبت و مترقّی فلسفه طی هزاران سال تاریخ فلسفه است.”
او همچنین در مورد خصائل فلسفه مارکسیست مینویسد(همانجا ص ۳۶ـ۳۵): “در جامعه طبقاتی تمام اشکال شعور اجتماعی مانند سیاست؛ حقوق؛ هنر؛ مذهب و غیره خصلت طبقاتی دارد. فلسفه از این حکم مستثنی نیست. آخر بورژوازی که در زمینه سیاسی و اقتصادی با وضع قوانین و ایجاد نیروهای انتظامی با قوه قهریه از منافع و قدرت سیاسی خود حراست میکند، چگونه ممکن است اَشکال دیگر شعوراجتماعی مانند علم؛ فلسفه؛ مذهب و هنر را مورد استفاده قرار ندهد. بورژوازی ایدئولوژی خود را دارد و آنرا از طریق آموزش و پرورش و همه رسانههای عمومی و همه وسائل تفریح در نسلها رسوخ میدهد. بورژوازی در عین حال با ایدئولوژی طبقه کارگر به مقابله برمیخیزد و این کار را با دست ایدئولوگهای خود؛ با دست روشنفکرانی که به خدمت او در میآیند، انجام میدهد. طبقاتی بودن ایدئولوژی آنچنان آشکار و هویدا است که هر کس آنرا بهچشم میبیند.
و این اوّلین خصوصیت فلسفه مارکسیست است که خصلت طبقاتی آنست.(تکیه از توفان)
دوّمین خصوصیت فلسفه مارکسیست خصلت علمی آنست. فلسفه مارکسیست برپایه دستاوردهای علوم بنا شده و با علوم در تماس و ارتباط نزدیک است. فلسفه مارکسیست دستاوردها و نتایج علوم را براساس فلسفه ماّدی و با اسلوب دیالکتیک تحلیل میکند و تعمیم میدهد و یک سیمای همهجانبه و علمی از جهان عرضه میدارد.”
فلسفۀ مارکسیست برپایههای ماتریالیسم تاریخی و ماتریالیسم دیالکتیک قرار دارد.
ماتریالیسم دیالکتیک وماتریالیسم تاریخی، دو بخش از فلسفۀ مارکسیسم هستند که هرگز نمیتوان آنها را از یکدیگر جدا و تفکیک کرد. آنها وحدتی ناگسستنی دارند و وحدتشان در این است که ماتریالیسم دیالکتیک رابطه ماده با شعور را بیان میکند، و ماتریالیسم تاریخی مفاهیم ماتریالیسم و دیالکتیک بر جامعۀ انسانی را بسط و گسترش میدهد و درست در همین جاست که وحدت این دو نمایان میگردد.
ماتریالیسم تاریخی علمی است که قوانین عام تکامل جامعۀ بشری را بررسی میکند و بسط و گسترش مفاهیم ماتریالیسم و دیالکتیک بر زندگی جامعۀ انسانی است و بههمین خاطر نیز شامل قوانین عام ماتریالیسم دیالکتیک است.
ماتریالیسم تاریخی نشان میدهد که جامعه علیرغم آن که پیچیدهترین و بغرنجترین بخش دنیای مادّی است، امّا با شیوۀ علمی میتوان قوانین تکامل و حرکت به جلوی آنرا بررسی و تجزیه تحلیل کرد. جامعه نیز مانند طبیعت دارای پدیدههای گوناگون است که هرکدام از این پدیدهها علم مخصوص بهخود را دارا میباشد. ماتریالیسم تاریخی امّا این علوم را جدا از یکدیگر بررسی نمیکند، بلکه جامعه را بهعنوان مجموعهای واحد در کلیه روابط درونیش بررسی میکند. موضوع ماتریالیسم تاریخی بررسی و مطالعۀ یک ملّت یا یک کشور نیست، بلکه کل جامعۀ بشری و تکامل کلیۀ خلقها را مدّ نظر دارد. مارکس و انگلس با کوشش و تفحص بیوقفۀ خود توانستند به چنین نتایجی دست یابند و به جرأت میتوان کوششهای این دو دانشمند انقلابی را بزرگترین خدمت به جامعۀ بشری دانست.
لنین در مقاله زندگینامه مارکس به صورت فشرده تحت عنوان “دیالکتیک” آورده است:
“مارکس و انگلس دیالکتیک هگل را که همه جانبهترین و از نظر محتوی غنیترین و ژرفترین آموزش در باره تکامل است، بزرگترین دستآورد فلسفه کلاسیک آلمان میشمردند. و هر فرمولبندی دیگری از اصل تکامل و تحول را یک جانبه، از نظر محتوی فقیر، دست و پا شکسته و مسخ کننده سیر واقعی تکامل طبیعت و جامعه میدانستند(تکاملی که اغلب توام با جهشها، فاجعهها و انقلابهاست).
انگلس مینویسد: “من و مارکس شاید تنها کسانی بودیم که وظیفه نجات دیالکتیک آگاه(از تارو مار ایدهآلیسم و از جمله از تارومار خود هگلگرائی) و “انتقال آنرا بهدرک ماتریالیستی طبیعت بهعهده گرفتیم”. “طبیعت دلیل دیالکتیک است، و علوم طبیعی امروزین نشان میدهد که این دلیل فوقالعاده غنی است.”(اینها هنوز قبل از کشف رادیوم، الکترونها؛ تبدیل عناصرو غیره نوشته شده است!!). “این علوم همه روزه انبوهی کارمایه بهدست میدهد حاکی از اینکه امور طبیعت در آخرین تحلیل برمدار دیالکتیکی است و نه متافیزیکی.”
انگلس مینویسد: “این اندیشه سترگ و بنیادی که جهان از اشیاء آماده و بهحدکمال رسیدهای تشکیل نشده، بلکه مجموعهای است از روندهائی که در آن اشیائی که تغییرناپذیرمینمایند و همچنین عکسهای فکری که مغز ما از این اشیاء میگیرد و مفاهیمی که میسازد، مدام در تغییرند: گاه پدید میآیند، گاه نابود میشوند- این اندیشه سترگ و بنیادی از زمان هگل آنچنان در اذهان عمومی جا گرفت که بعید است کسی آنرا بهصورت کلیاش انکار کند. اما پذیرش آن در حرف یک چیز است و بهکار گرفتنش در هر مورد مشخص و در هر عرصه مفروض بررسی چیز دیگر.” ” برای فلسفه دیالکتیکی چیزی که یکبار برای همیشه مستقر شده، نامشروط و مقدس باشد وجود ندارد. این فلسفه مهر سقوط ناگزیر را در هر چیزی و بر هر چیزی میبیند. در برابر این سقوط هیچ چیز یارای مقاومت ندارد، جز روند لاینقطع پدید آمدن و نابود شدن، سیر صعودی بیانتها از پائینتر به بالاتر.”
بدینسان بنابر مارکس دیالکتیک عبارتست از “دانش قوانین عام حرکت، هم حرکت جهان و هم حرکت تفکر انسانی.”
مارکس این جانب انقلابی فلسفه هگل را گرفت و تکامل بخشید. ماتریالیسم دیالکتیک “بهفلسفهای که مافوق سایر علوم قرار گرفته باشد، نیازمند نیست.”
از فلسفه پیشین تنها “اموزش مربوط به تفکر و قوانین آن یعنی منطق صوری و دیالکتیک” باقی میماند. و اما دیالکتیک بنابر مارکس و نیز بنابر هگل آنچه را هم که امروز تئوری شناخت(گنوسئولوژی) مینامند در برمیگیرد. این تئوری شناخت نیز باید موضوع خود را بهطور تاریخی در نظر گرفته منشاء تکامل شناخت و گذار از نشناختن به شناختن را بررسی کند و تعمیم دهد.
در زمان ما اندیشه تکامل و تحول تقریبا تمام و کمال در شعور اجتماعی جا گرفته است، ولی نه از راه فلسفهی هگل، بلکه از راههای دیگر. اما فرمولبندی که مارکس و انگلس با تکیه بر هگل از این اندیشه بهدست دادهاند بهمراتب همهجانبهتر و از نظر محتوی غنیتر از اندیشه رایج تحول است.
تکامل بهمثابه انکار تکرار پلههای طی شده، اما تکرار آنها بگونهای دیگر و برشالودهای بهمراتب بالاتر(“نفیِ نفی”)، تکامل به اصطلاح مارپیچی و نه مستقیمالخط؛- تکامل جهشوار، فاجعهآمیز، انقلابی؛- “گسستنهای تدریج”، تبدیل شدن کمیت به کیفیت، تکانههای درونی تکاملِ بخشِ ناشی از تضاد و تصادم نیروها و گرایشهای گوناگونی که روی جسم مفروض و یا در چارچوب پدیده مفروض و یا درون جامعه مفروض تاثیر میگذارند؛- وابستگی متقابل و نزدیکترین پیوند گسست ناپذیر میان کلیه جوانب هر پدیده(ناگفته نماند که تاریخ مدام جوانب تازهای را بر ما مکشوف میدارد)، پیوندی که روند جهانی واحد و قانونمند حرکت از آن ناشی میشود- چنین است پارهای از خطوط دیالکتیک بهمثابه آموزش پر محتویتر(از معمول) تکامل.(به نامه مارکس به انگلس مورخ ۸ ژانویه ۱۸۶۸ مراجعه کنید که در آن “شقوق ثلاثه چوبین” اشتاین را- که اشتباه گرفتنش با دیالکتیک ماتریالیستی ابلهانه است- مسخره میکند.)
درک ماتریالیستی تاریخ
آگاهی برناپیگیری، ناتمامی و یک جانبگی ماتریالیسم کهنه، مارکس را به ضرورت “هماهنگ کردن دانش اجتماعی با شالوده ماتریالیستی و نوسازی آن متناسب با این شالوده” معتقد ساخت. حال که ماتریالیسم، بهطور کلی شعور را ناشی از هستی میداند و نه برعکس، پس ماتریالیسم، هنگامیکه برزندگی اجتماعی انسانها انطباق داده میشود، طلب میکند که شعور اجتماعیناشی از هستی اجتماعی دانسته شود، مارکس میگوید: “فنآوری نمایانگر رابطه فعال انسان با طبیعت و روند مستقیم تولید زندگی او و بههمراه آن نمایانگر شرایط اجتماعی زندگی او و تصورات ذهنیِ ناشی از این شرایط است.”(سرمایه جلد اول).
مارکس، فرمولبندی تمام و کمالی از احکام بنیادی ماتریالیسم را که جامعه بشری و تاریخ آنرا نیز فرامیگیرد، در مقدمه کتاب “در انتقادی از اقتصاد سیاسی” با جملات زیر بهدست میدهد:
“انسانها هنگام تولید اجتماعی زندگی خویش وارد مناسبات تولیدی معین و ناگزیری میشوند که تابع ارادهی آنان نبوده، بلکه متناسب با مرحله تکاملی نیروهای مولده مادی آنان است.
مجموعه این مناسبات تولیدی ساختار اقتصادی جامعه یعنی شالوده واقعی را که برروی آن روبنای حقوقی و سیاسی جامعه ساخته شده و بالا میآید، تشکیل میدهد و اشکال معینی از شعور اجتماعی با آن مطابقت دارد. شیوه تولید زندگی مادی تعیین کننده همه زندگی اجتماعی، سیاسی و معنوی انسانهاست. شعور انسانها هستی آنان را تعیین نمیکند، بلکه برعکس هستی اجتماعی انسانهاست که شعورشان را تعیین میکند. نیروهای مولده مادی در پله معینی از تکامل خویش با مناسبات تولیدی و یا مناسبات مالکیتی که تا کنون در درون آن تکامل مییافتند در تناقض میافتند(و مناسبات مالکیت خود چیزی جز بیان حقوقی مناسبات تولیدی نیست). این مناسبات از شکل تکامل نیروهای مولد به پایبند تکامل آنها بدل میشوند. آنگاه دوران انقلاب اجتماعی فرامیرسد.
با تغییر بنیان اقتصادی، سرتاسر روبنای عظیم نیز دیر یا زود دگرگون میشود. هنگام بررسی این دگرگونیها همواره باید دگرگونی مادی در شرایط اقتصادی تولید را که با دقت علوم طبیعی قابل تعیین است، از اشکال حقوقی، سیاسی، مذهبی، هنری و یا فلسفی و خلاصه از اَشکال ایدئولوژیکی که انسانها این تصادم را در قالب آنها دریافته و علیه آنها مبارزه میکنند، تمیز داد.
همچنانکه نمیتوان راجع به یک فرد بر اساس آنچه او در باره خودش میگوید اندیشید، قضاوت کرد، در باره چنین دوران دگرگونی نیز نمیتوان بر اساس شعورش قضاوت نمود. برعکس این شعور را باید برمبنای تضادهای زندگی مادی و بر اساس تصادم موجود بین نیروهای مولده جامعه و مناسبات تولیدی توضیح داد.”
“شیوههای تولید آسیائی، باستانی(آنتیک)، فئودالی و معاصر یعنی بورژوائی را میتوان در خطوط کلی دورانهای ترقی صورتبندی اقتصادی-اجتماعی دانست.”(با فرمولبندی کوتاهی که مارکس در نامهای به انگلس مورخ ۷ ژانویه ۱۸۶۶ بهدست داده مقایسه کنید: “تئوری ما در باره تعیین سازماندهی کار توسط وسایل تولید.”).
کشف درک ماتریالیستی تاریخ و بهعبارت دقیقتر ادامه و گسترش پیگیر ماتریالیسم برعرصه پدیدههای اجتماعی دو نقص عمده تئوریهای تاریخی پیشین را برطرف کرد. نخست اینکه، این تئوریها در بهترین حالت فقط انگیزههای اندیشهای فعالیت تاریخی انسانها را بررسی میکردند، بیآنکه منشاء پیدایش این انگیزهها را بررسی کرده و قانونمندی عینی را در تکامل سیستم مناسبات اجتماعی دریابند و ریشههای این مناسبات را در درجه تکامل تولید مادی بجویند. دوم آنکه تئوریهای پیشین همانا فعالیت توده مردم را در برنمیگرفتند در حالیکه ماتریالیسم تاریخی برای نخستینبار امکان داد تا شرایط اجتماعی زندگی توده و تغییر این شرایط با دقت علوم طبیعی بررسی شود. “جامعه شناسی” و تاریخنگاری پیش از مارکس در بهترین حالت فاکتهای خام از هم گسیخته را روی هم میانباشت و تصویری از برخی جوانب روند تاریخ به دست میداد. مارکسیسم با بررسی مجموعه گرایشهای متضاد و رساندن سرنخ آنها بهشرایط دقیقا قابل تعیین، زندگی و تولید طبقات گوناگون جامعه، با طرد ذهنیگری و خودسری در گزینش برخی اندیشههای “فرمانروا” و یا در تعبیر و تفسیر این اندیشهها و با کشف ریشههایتمام اندیشهها و همه گرایشهای گوناگون در چگونگی نیروهای مولده مادی- راه پژوهش همهگیر و همهجانبهی روند پیدایش، تکامل و زوال صورتبندیهای اجتماعی-اقتصادی را نشان داد. انسانها آفریننده تاریخ خویشند، اما منشاء انگیزههای انسانها و بهویژه توده انسانها کجاست؟ برخورد میان اندیشه، کششها و کوششهای متضاد از چیست؟ مجموعه این برخوردها میان همه تودههای جوامع بشری چگونه است؟ شرایط عینی تولید زندگی مادی که شالوده همه فعالیت تاریخی انسانها را تشکیل میدهد چگونه است؟ قانون تکامل این شرایط کدام است؟ مارکس بهتمام این نکات توجه کرد و راه پژوهش علمی تاریخ را که با آنهمه جوانب گوناگون و سیر متضادش، روندِ واحد و قانونمندی است، نشان داد.”.
برگرفته از توفان شـماره ۲۲۰ تیرماه ۱۳۹۷ـ ژوئیه سال ۲۰۱۸
ارگان مرکزی حزب کار ایران(توفان)