مقالهای که از نظر خوانندگان گرامی میگذرد، یکبار به مناسبت اول ماه مه در اردیبهشت ماه ۱۳۸۶ در شماره ۸۶ «توفان، ارگان مرکزی حزب کار ایران» به چاپ رساندیم و مورد استقبال بسیاری از علاقمندان قرار گرفت. امسال نیز این مقاله ارزشمند را که مقابله با شعار بیحزبی و آوتوریتهستیزی است، به مناسبت اول ماه مه منتشر میکنیم به این امید که گامی ولو کوچک در تنویر افکار و تأکید بر حزبیت، که اساس آزادی طبقه کارگراست، برداشته باشیم. مطالعه این مقاله ارزنده را به همه کارگران و رهروان آزادی طبقه کارگر توصیه میکنیم:
حتماً این سخنان را در سرود انترناسیونال کمونیستی شنیدهاید و بسیاری کمونیستها نیز از این گفتار به نقل از مقدمه «مانیفست حزب کمونیست» بسیار نقل کردهاند و یا اینکه حتماً این جملات مارکس را در «انترناسیونالیسم اول» در ۱۸۷۱ بخاطر میآورید که در جمعبندی از کمون پاریس میگفت: «طبقه کارگر آزادی خود را باید در میدان مبارزه بدست آورد…» ولی متأسفانه پارهای از کمونیستها، که تحت تأثیر نظریات اکونومیستی هستند، از این گفتار درست درک نادرستی ارائه میدهند. این گفتار تا آن حد که بخواهد به طبقه کارگر این اعتماد به نفس را بدهد که باید برای آزادی خویش بهپاخیزد و قدرت سیاسی را بهکفآورد و این آزادی نمیتواند محصول کار سایر طبقات اجتماعی به غیر از خود کارگران باشد و وی نباید منتظر آزادی خویش به دست دیگران و یا قهرمانان و خدایان و نیروهای خارج از طبیعت باشد، سخنان درستی است. طبقه کارگر آن نیروی مادی اجتماعی است که میتواند جانمایه تغییرات انقلابی قرار گیرد. ولی وجود طبقه کارگر به عنوان پایه مادی این تحول برای رفتن به سوی جامعه بیطبقه و یا برای نیل به سوسیالیسم و گذار به کمونیسم کافی نیست. این نیروی مادی باید با دانش علمی آغشته شود و تئوری سوسیالیسم علمی و در شرایط امروز مارکسیسم – لنینیسم با آن بیامیزد تا جنبش کارگری راه خود را پیدا کند و بداند که به کدام جهت باید حرکت کند. جنبش کارگری نیروی بالقوه انفجار است، ولی هر انفجاری به سود طبقه کارگر نیست و به امر رهائی وی یاری نمیرساند. تنها آن انفجاری زنجیرهای طبقه کارگر را به دور میافکند که با چاشنی مارکسیسم – لنینیسم همراه باشد. این انفجار است که جهت تخریب نظام کهن را نشان میدهد. ولی برای کار این انفجار باید آموزش دید. باید شناخت سیاسی پیدا کرد، باید با دانش علمی مارکسیسم – لنینیسم مسلح شد. بدون دستیابی به این دانش امکان رهائی طبقه کارگر به هیچوجه میسر نیست. باید شعور و ماده با هم تلفیق شوند تا تحول مورد نظر بوجود آید.
عدهای هستند که عوامفریبانه رفتار میکنند و کار یک بحث علمی و آموزنده را به شعارهای دهان پُرکنی نظیر اینکه «طبقه کارگر قیم نمیخواهد»؛ «طبقه کارگر خودش را خودش آزاد میکند و به کس دیگری نیاز ندارد» تنزل میدهند و حتی کارگران را علیه روشنفکران به عنوان دشمنان آنها تحریک میکنند و البته روشنفکرانی که به جز مارکسیسم – لنینیسم به طبقه کارگر بیاموزند، طبیعتاً دشمنان طبقه کارگر هستند، زیرا مدت اسارت طبقه کارگر را افزایش میدهند. ولی این مدعیان دلسوزی برای یک «جنبش ناب کارگری» منظورشان همان دانش مارکسیسم – لنینیسم است که نباید به درون طبقه کارگر نفوذ کند. آنها چه بدانند و چه ندانند کارگران را به کوری، به جهل طبقاتی دعوت میکنند از آنها میخواهند که نادانسته دست بکار شوند و به بیراهه روند. نتیجه چنین فراخوانی از همان روز نخست معلوم است و هسته شکست را در دل خویش میپروراند. این افراد، که تعداد آنها بویژه پس از شکست در هر جنبشی کم نبوده است، علیه حزب قد علم میکنند، دشمن حزب میشوند، حزب را سد راه انقلاب جا میزنند، کارگران را چون بُت به صِرف کارگربودن تقدیس میکنند، خطاناپذیر جامیزنند تا تئوریهای مندرآوردی و ضدانقلابی خویش را، که میان عامل آگاه و جنبش کارگری جدائی میافکند، جابیاندازند. هم اکنون ما در ایران با چهرههای اکونومیستی، آنارکوسندیکالیستی، تروتسکیستی و ضد لنینی روبرو هستیم. رویزیونیستها نیز از دشمنان حزب طبقه کارگرند و در تلاشاند تا ماهیت حزب طبقه کارگر را عوض کنند. آنها به جای مارکسیسم – لنینیسم، که آنرا به بهانه دگماتیسم طرد میکنند، تجدیدنظرطلبی، رفرمیسم و اکونومیسم را مینشانند. رویزیونیستها نیز مانند اکونومیستها چهرههای مختلف دارند و نقابهای «چپ» و راست حمل میکنند. رویزیونیستها و یا اکونومیستهای «چپ» با قبول تئوریهای کاستریستی و «کانون شورشی» ضرورت وجود حزب طبقه کارگر در مبارزه سیاسی را که همان عامل مهم ذهنی است با عربدهکشی «انقلابی» رد میکنند و کمونیسم را با انقلابینمائی خرده بورژوائی به انحراف میبرند و «رژی دبره» و «چه گوارا» را بجای لنین و استالین مینشانند و برخی نیز با چنگانداختن در مبارزه اقتصادی و یا قبول سیاست بورژوائی نقش رهبری طبقه کارگر را بدست بورژواها میدهند. هر دوی این انحرافات نتیجه واحد در به انحرافکشاندن جنبش کارگری دارد که منجر به قربانیان فراوانی خواهد شد. رویزیونیستها و اکونومیستها در فرجام خونین سرنوشتشان حاضر نیستند مسئولیت خونهای ریخته شده را به عهده گیرند و خود را تا پای مرگ نیز انقلابی جامیزنند. آنها که تجربه تاریخ را به دور افکنده بودند و میخواستند همه چیز را از نو شروع کنند، در کفن تئوریهای کهنه به گور تاریخ سپرده میشوند. حزب ما در آستانه اول ماه مه سال ۲۰۰۷ مطابق ۱۱ اردیبهشت سال ۱۳۸۶ در بزرگداشت این روز تاریخی لازم میداند که بار دیگر به یکی از دستآوردهای جنبش کمونیستی ایران و جهان تکیه کند و با جریانهای منحرفی که در جنبش زنده کمونیستی ایران چون علف هرز رستند، مبارزه نماید. صدور اعلامیه در اول ماه مه و یا تکرار حوادث و رویدادهای مبارزاتی کارگری در ایران و جهان کافی نیست آموزش و درک از مارکسیسم – لنینیسم و حزبیت اساس آزادی طبقه کارگر است.
ما در زیر با نقل از اثر «تکامل در وحدت، سرشت مارکسیسم است» به پارهای از این ادعاها از زبان رفیق فروتن پاسخ داده و اهمیت نقش حزب را برجسته میکنیم:
حزب طبقه کارگر، آیا حزب باید آموزش سوسیالیسم علمی را به میان کارگران ببرد؟
سوسیالیسم علمی چیست؟ سوسیالیسم علمی، تئوری علمی قانونمندیهای تحقق رسالت تاریخی پرولتاریا، یعنی قانونمندیهای مبارزه طبقاتی و استراتژی و تاکتیک نبرد سرنوشت ساز طبقه کارگر در تدارک انقلاب سوسیالیستی و ساختمان سوسیالیسم و کمونیسم است، سوسیالیسم علمی همراه با اقتصاد مارکسیستی و جهانبینی مارکسیستی سه جزء مارکسیسماند، سه جزئی تفکیکناپذیر که مجموعه آنها یک سیستم واحد منسجم و همآهنگ از آموزشهای فلسفی، اقتصادی و سیاسی است. مارکسیسم کاخ بلندی است که برای بنای آن دانشی وسیع، قدرت تفکری عظیم و خلاق و نبوغی فوق االعاده لازم بود. کسانی که با سماجت و اصرار کارگر را بخود طبقه کارگر وامی گذارند، آیا تصور میکنند چنین بنای رفیع و جاودانی از درون جنبش «خودروی» طبقه کارگر میتوانست سربزند؟ «انگلس» برآنست که «بدون فلسفه آلمانی پیش از سوسیالیسم علمی، و بویژه بدون فلسفه هگل هرگز سوسیالیسم علمی آلمان که یگانه سوسیالیسم علمی است و مانند آن هیچگاه پیش از آن نبوده، بوجود نمی آید» (م.آ. به زبان آلمانی جلد ۱ ص ۶۱۵). آیا طبقه کارگر میتوانست به سراسر فلسفه آلمان و بویژه به فلسفه هگل، که از بغرنجترین و غامضترین سیستمهای فلسفی کلاسیک است، دست یابد؟ تاریخ تمام کشورها گواهی میدهد که طبقه کارگر با قوای خود منحصراً میتواند آگاهی تریدیونیستی کسب کند، یعنی اعقاد حاصل کند که باید تشکیل اتحادیه بدهد و ضد کارفرمایان مبارزه کند و دولت را مجبور به صدور قوانینی کند که برای کارگران لازم است، ولی آموزش سوسیالیسم از تئوریهای فلسفی و تاریخی و اقتصادی نشو و نما یافته که نمایندگان دانشور طبقات دارا و روشنفکران تتبع نمودهاند، خود مارکس و انگلس موجدین سوسیالیسم علمی معاصر نیز از لحاظ موقعیت اجتماعی خود در زمره روشنفکران بورژوازی بودند. بهمین گونه در روسیه نیز آموزش تئوریک سوسیال – دموکراسی کاملاً مستقل از رشد خود بخودی جنبش کارگری و بمثابه نتیجه طبیعی و ناگزیر تکامل فکری روشنفکران انقلابی سوسیالیست بوجود آمده است». ( لنین: «چه باید کرد»)».
کائوتسکی در آن زمان که به مارکسیسم وفادار بود، چنین مینوشت: «بسیاری از ناقدین رویزیونیست ما تصور میکنند که گویا مارکس مدعی بوده است که تکامل اقتصادی و مبارزه طبقاتی نه تنها شرایط تولید سوسیالیستی، بلکه مستقیماً معرفت [تکیه از کائوتسکی] به لزوم آنرا هم بوجود میآورد… سوسیالیسم و مبارزه طبقاتی یکی زائیده دیگری نیست بلکه در کنار یکدیگر بوجود میآیند و پیدایش آنها معلول مقدمات مختلفی است. معرفت سوسیالیستی کنونی فقط بر پایه معلومات عمیق علمی میتواند پدیدار گردد… حامل علم هم پرولتاریا نیست، روشنفکران بورژوازی [تکیه-از کائوتسکی است]اند. سوسیالیسم کنونی نیز در مغز افرادی از این قشر پیدا شده و توسط آنها به پرولترهائی که از حیث تکامل فکری برجستهاند، منتقل میگردد… معرفت سوسیالیستی چیزی است که از خارج، داخل مبارزه طبقاتی پرولتاریا شده و نه یک چیز خود بخودی که از این مبارزه ناشی شده باشد» (نقل از لنین: «چه باید کرد؟») چه فکری میتوان در سر داشت برای آنکه حقیقتی به این وضوح را انکار کرد؟ آیا جز این است که در مقابل آگاهی سوسیالیستی طبقه کارگر میایستند؟
مارکس و انگلس به همه طبقه کارگر کمک کردند که از صفوف خود شایستهترین و برجستهترین رهبران را بیرون دهند، رهبرانی که ایدئولوژی سوسیالیستی را درک و هضم کردند. مارکس و انگلس با بردن سوسیالیسم علمی در میان کارگران و تربیت رهبران از محیط کارگری راه را برای رشد و تحکیم سوسیالیسم هموار ساختند. مارکس در نامهای به «کوگلمان» با مسرت از یکی از شرکتکنندگان در حوزه یاد میکند، به نام «لوخنر» [نجار] که میتواند کتاب او [یعنی کاپیتال را] تدریس کند، یا اینکه «لیبکنخت» را مدت ۱۵ سال شفاهی آموزش داد و او یکی از برجستهترین رهبران حزب انترناسیونال بود. میبینیم که پایهگذاران سوسیالیسم علمی خود به اشاعه ایدئولوژِی سوسیالیستی در میان کارگران پرداختند و پیوسته به رهبران توصیه میکردند که بیش از پیش به آموزش مارکسیسم بپردازند: وظیفه پیشوایان بویژه عبارت خواهد بود از این که در تمام مسایل تئوریک بیش از پیش ذهن خود را روشن سازند، بیش از پیش از زیر بار نفوذ عبارات سنتی متعلق به جهانبینی کهنه آزاد گردند و همیشه در نظر داشته باشند که سوسیالیسم از آن موقعی که به علم تبدیل شده است، ایجاب میکند که با آن چون علم رفتار شود، یعنی آنرا مورد مطالعه قرار دهند. این خودآگاهی را که بدین طریق حاصل شده و به طور روزافزونی در حال ضیاء و روشنی است، باید در بین تودههای کارگر با جدیتی هرچه تمامتر پراکنده نمود و سازمان حزب و سازمان اتحادیهها را هر چه بیشتر فشرده و محکم ساخت» (مجموعه آثار به زبان آلمانی جلد ۱ ص ۶۲۶) [تکیه- از ما] این تئوریسینهای جنبش «چپ» از مارکس و انگلس آنچه را میگیرند که در انطباق با افکار ضدکارگری آنهاست و آنچنان تفسیر میکنند که خود میخواهند. آنها به جنب «خودبخودی» میچسبند چون در مقدمهای بر «مانیفست» آمده که آزادی طبقه کارگر کار خود طبقه کارگر است، این عبارت آنچنان به مذاق آنها خوش میآید که دیگر همه چیز در برابر آن فراموش میشود. آنها از این نوشته مارکس و انگلس نتیجه میگیرند که باید طبقه کارگر را به حال خود رها کرد تا هم حزب خود را تشکیل دهد و هم به سوسیالیسم علمی برسد. آنها نمیبینند و نمیخواهند ببینند که آنچه میگویند نه در شخصیت بزرگان مارکسیسم مصداق پیدا میکند و نه در تاریخ جنبش کمونیستی حتی در زمان مارکس و انگلس. آنها نمیبینند که مارکس و انگلس هرگز خود را از کارگران جدا ندانستند، آنها نمیبینند که سراسر زندگی این دو مرد بزرگ (یا دو روشنفکر بزرگ) در ایجاد و رهبری احزاب طبقه کارگر نه تنها در آلمان، بلکه در سراسر اروپا گذشته است، آنها نمیبینند که مارکس و انگلس خود به اشاعه سوسیالیسم علمی در میان کارگران پرداختند و توصیه کردند که باید با جدیت ایدئولوژی سوسیالیستی را در میان کارگران پراکند و رهبران حزب را از میان با استعدادترین کارگران و با آموزش ایدئولوژی سوسیالیستی به آنها تدارک دید. آنها این کلام پُر معنی لنین را نمیخواهند بفهمند که بدون تئوری انقلابی، جنبش انقلابی بوجود نمیآید و تئوری انقلابی از درون جنبش خود بخودی بیرون نمیجهد. طبقه کارگر قادر نیست با مبارزه اقتصادی، آگاهی خود را تا سوسیالیسم علمی و درک قوانین تکامل جامعه بالا برد. مبارزه طبقاتی در اشکال سیاسی و تئوریک آن مستلزم درک قوانین مبارزه طبقاتی و تکامل جامعه است. انگلس قدرت و شکستناپذیری نهضت کارگری را در مبارزه همآهنگ اقتصادی، سیاسی و تئوریک میداند: «از آن موقعی که نهضت کارگری وجود دارد، این اولین بار است که مبارزه به طور منظم در هر سه مسیر متوافق و مرتبط خود جریان دارد: «در مسیر تئوریک، در مسیر سیاسی و در مسیر اقتصادی عملی (مقاومت در برابر سرمایهداران) قدرت و شکستناپذیری نهضت آلمان در همین باصطلاح هجوم متمرکز نهفته است». (م.آ. به زبان آلمانی جلد ۱ ص ۶۱۵). آیا این نهضت آلمان از درون طبقه کارگر بیرون زد؟ آیا جنبش «خودبخودی» به کارگران امکان خواهد داد که مبارزه سیاسی و بویژه مبارزه تئوریک را که نیاز به دانش وسیع و عمیق دارد، از پیش ببرند؟ آن بخشی از نیروی «چپ» که میخواهد و میکوشد از اندیشههای والای مارکس و انگلس جنبش «خودبخودی» را بیرون بکشد و مبارزان راه طبقه کارگر را به انتظار و بیعملی بکشاند، به یقین ناکام خواهد ماند، همانگونه که همپالکیهای آنها در گذشته ناکام ماندند.
اندیشههای مارکس و انگلس و عمل آنها بدون هیچگونه شک و تردید در این جهت سیر میکنند که:
- سوسیالیسم علمی علم است و فقط روشنفکران دانشور میتوانستند آنرا دراختیار طبقه کارگر قراردهند، چنین علمی از درون جنبش «خودبخودی» نمی تراود،
- که از جنبش اقتصادی طبقه کارگر حزب پرولتری حزبی که به سوسیالیسم علمی مجهز باشد و کارگران را به راه انقلاب و پیروزی در انقلاب سوق دهد، زاده نمیشود،
- که تنها بخش آگاه و مجهز به سلاح تئوریک طبقه کارگر است (و مارکس و انگلس طبیعتاً علیرغم منشاء طبقاتی، خود را از زمره طبقه کارگر میشمردند و روشنفکران دیگر را نیز که با آموختن سوسیالیسم علمی به یاری طبقه کارگر شتافتهاند یا میشتابند از طبقه کارگر جدا نمی دانند) که به تشکیل حزب طبقه کارگر میپردازد،
- بالاخره حزب و روشنفکران پرولتری وظیفه دارند جنبش کارگری را با ایدئولوژی سوسیالیستی پیوند دهند و آنرا رهبری کنند. آری این وظیفه حزب است که رهبری مبارزه طبقه کارگر را برعهده گیرد، وظیفه حزب است که سطح آگاهی کارگران را تا سطح آگاهی پیشاهنگ طبقه ارتقاء دهد.
و اما بعد، مبارزه اقتصادی طبقه کارگر به انجام رسالت تاریخی او منتهی نخواهد شد، نه تنها به این خاطر که تحقق رسالت تاریخی طبقه کارگر محتاج به شناختن این رسالت تاریخی و پراتیک تحقق آنست و مبارزه اقتصادی به چنین شناختی منجر نمیشود، بلکه بورژوازی نیز تمام تلاش خود را بکار میبرد تا سقوط مرگ خود را تا سرحد ممکن به تعویق اندازد و یکی از شیوههای او دورکردن طبقه کارگر از انقلاب با دادن امتیازات اقتصادی به او است.
برای ما نمونه میآورند که ببینید که چگونه «نخستین حزب کارگر عصر ما» (انگلس) یعنی جنبش چارتیست از درون مبارزه اقتصادی زاده شد و دائره مبارزه خود را به عرصه سیاسی کشانید. این حزب که در آغاز دهه سوم قرن گذشته پا به عرصه وجود گذاشت و در سال ۱۸۴۲ به اوج اعلاء خود رسید، درست زمانی که سوسیالیسم علمی با انتشار «مانیفست کمونیست» تولد یافت ازهمپاشید. طبقه کارگر انگلستان طی نیمه دوم قرن ۱۹ به علت رهبرانی که بورژوازی آنها را خرید یا به آنها «جیره و مواجب» داد، به دنبال بورژوازی روان شد. اتفاقاً انگلستان کشوری است که در آن علیرغم پیدایش «نخستین حزب کارگری عصر ما» بورژوازی با حیلهگری توانست طبقه کارگر را تحت نفوذ خویش نگاه دارد. اندک نیستند رهبرانی از جنبش چارتیست که به رفرمیسم گرویدند، از اتحادیههای کارگری انگلستان در ۱۹۰۶ «حزب کار» انگلستان بیرون آمد، که سرشت آن امروز بر همه کس معلوم است. آنچه مورد نظر جنبش «خودبخودی» است، در واقع همین نوع احزاب است.
جنبش چارتیست هرگز به سوسیالیسم علمی دست نیافت و هرگز حزب واقعی طبقه کارگر از آن بیرون نیامد. البته این جنبش که کارگران ستون فقرات آنرا تشکیل میدادند، مطالبات اقتصادی را با خواستهای سیاسی درآمیخته، اما آن خواستهائی که از حدود نظام بورژوائی فراتر نمیرفت. به خواستهای جامعه چارتیستها در «منشور» آن توجه کنید: ۱) حق انتخاب همگانی (برای مردان از ۲۱ سال به بالا)، ۲) انتخابات پارلمانی سالیانه، ۳) رأی مخفی، ۴) تنظیم حوزههای انتخاباتی، ۵) حذف شرط دارائی برای نامزدهای پارلمان، ۶) پرداخت حقوق ماهیانه به اعضای پارلمان. این طرح در ماه مه ۱۸۳۸ به پارلمان داده شد و بدنبال آن سه نامه نیز به توسط چارتیستها به مجلس ارسال گردید، ولی این طرح در آن موقع در مجلس مورد تصویب قرار نگرفت. طی نیمه دوم قرن ۱۹ به تدریج «منشور چارتیستها در قسمت اعظم خود به تحقق درآمد». در آن زمان بخش اعظم منشور چارتیسم به آنها (بورژواها) تحمیل شد و به صورت قانون کشور درآمد» (انگلس). بدنبال همه اینها نیروی طبقه کارگر در انتخابات چندین برابر شد، به قسمی که در ۱۵۰ تا ۲۰۰ حوزه انتخاباتی اکثریت انتخابکنندگان را کارگران تشکیل میدادند. «اما برای احترام به سنت، هیچ مکتبی بهتر از سیستم پارلمانی وجود ندارد». «اگر طبقه متوسط با تقدس و احترام به گروهی مینگرد که لُرد ماینرز آنرا به تمسخر «نجبای دیرین ما» مینامد» توده کارگران در آن موقع با احترام و تقدیس و به اصطلاح «بهترین طبقه» آن زمان، یعنی بورژوازی مینگریستند» (مجموعه آثار بزبان آلمانی جلد ۲ ص ۶۹) بورژواهای انگلیس که «اهل معامله» (انگلس) بودند، به تدریج رهبران جنبش کارگری را در امتیازات انحصار خود شرکت دادند. انگلس مینویسد: «حقیقت چنین است، تا زمانی که انحصار صنعتی انگلستان دوام داشت، طبقه کارگر انگلیس تا درجه معینی در امتیازات این انحصار شریک بود. این امتیازات بطور نامساوی به میان کارگران تقسیم میشد، اقلیتی ممتاز بخش اعظم را به خود اختصاص می داد، اما توده بزرگ طبقه کارگر نیز حداقل گهگاه در آنها سهیم میگردید. به این سبب است که از زمان مرگ اوئونیسم در انگلستان هیچ سوسیالیسمی وجود نداشته است (همانجا ص ۳۸۴)،(مقدمه بر وضع «طبقه کارگر در انگلستان»).
مارکس و انگلس طی چندین دهه وضع طبقه کارگر در انگلستان را دنبال کردهاند. استناد به تمام نوشتههای آنها از حوصله مقاله بیرون است، ولی میتوان فشرده بخشی از آنها را که در اثر لنین «کارل مارکس» آمده، در اینجا آورد (در این نقل قول هر آنچه در گیومه جای دارد از آن مارکس یا انگلس است) «اشارات فراوان مارکس و انگلس که بر پایه تجربه آنها از جنبش کارگری انگلستان استوار است، نشان میدهد که چگونه «شکوفائی» صنعتی موجب کوششهائی برای «خرید کارگران» و منحرفساختن آنها از مبارزه میگردد، چگونه این «شکوفائی» «کارگران را از راه بدر میبرد»، چگونه پرولتاریای انگلستان «بورژوا میشود» و «بورژواترین ملت در میان ملتها میخواهد بالاخره در کنار بورژوازی یک اشرافیت و یک پرولتاریای بورژوا داشته باشد»، چگونه «انرژی انقلابی پرولتاریا تحلیل می رود» چگونه باید مدتی کم و بیش طولانی در انتظار ماند «تا کارگران انگلیسی خود را از چنگال بیماری بورژاشدن، که به آنها سرایت کرده، رها سازند» چگونه آن «شور وحدت چارتیستها از جنبش کارگری انگلیس رخت بربسته است»، چگونه رهبران کارگران انگلیس به یک نوع واسطهای میان «بورژوازی رادیکال و کارگر» تبدیل شدهاند، چگونه بر اثر انحصار انگلستان و تا موقعی که انحصار وجود دارد، هیچ کاری با کارگران انگلیس نمیتوان کرد». تاکتیک مبارزه اقتصادی در ارتباط با حرکت کلی کارگری از دیدگاه بسیار وسیع، دیالکتیکی و واقعا انقلابی مورد بررسی قرار گرفته است».
آیا نمونه انگلستان نشان نمیدهد که محدودساختن مبارزه به مبارزه سندیکائی (که از خود طبقه کارگر نشأت میگیرد)، طبقه کارگر را تحت نفوذ ایدئولوژی بورژوائی و در نتیجه تحت نفوذ طبقه بورژوازی درمیآورد؟ آیا عدم اشاعه ایدئولوژی سوسیالیستی به میان کارگران به معنی خلع سلاح کارگران در برابر ایدئولوژیِ بورژوائی نیست؟ آیا نمونه انگلستان بر این حکم لنینی صحه نمیگذارد که «یا ایدئولوژیِ بورژوائی یا ایدئولوژی سوسیالیستی، در اینجا حد وسطی وجود ندارد! هرگونه کوچک شمردن ایدئولوژیِ سوسیالیستی، هرگونه دوری از آن، به خودی خود به معنی تقویت ایدئولوژِی بورژوائی است«؟ («چه باید کرد؟»).
در انگلستان حزب کمونیست وجود نداشت تا «در میان کارگران آگاهی روشن و دقیق در باره آنتاگونیسم شدیدی که در میان بورژوازی و پرولتاریا وجود دارد، بیدار کند تا در فرصت مناسب کارگران بتوانند شرایط سیاسی و اجتماعی ایجاد شده توسط رژیم بورژوائی را به همانقدر سلاح علیه بورژوازی تبدیل کنند تا مبارزه، بتواند علیه بورژوازی درگیر شود» (مانیفست) [تکیه از ماست] مارکسیستها برآنند که حزب طبقه کارگر مجهز به سوسیالیسم علمی از جنبش «خودبخودی» طبقه کارگر بیرون نمیآید و جنبش چارتیست چنین حزبی نبود.
مبارزه اقتصادی برای آنست که طبقه کارگر نیروی کار خود را به مثابه کالائی که دراختیار اوست، هر چه میتواند بیشتر بهفروشد. هنگامی که این مبارزه تا سطح تمام جامعه گسترش مییابد، آنگاه به مبارزه سیاسی میانجامد که هدف آن تحمیل یک سلسله قوانین بر دولت بورژوائی است که از طبقه کارگر حمایت میکنند و مانع را کم و بیش از سر راه نهضت کارگری برمیدارند. اما مبارزه سیاسی در مارکسیسم به آن مبارزهای که از مبارزه اقتصادی برمیخیزد، محدود نمیشود. هدف مبارزه سیاسی واقعی برانداختن نظام سرمایهداری است، برای آنکه اساساً نیروی کار از صورت کالا بیرون آید تا در بازار آنرا نتوان خرید و فروخت. یکی در چارچوب سرمایهداری خواهان بهبود وضع طبقه کارگر است و دیگری تیشه به ریشه سرمایهداری میزند تا طبقه کارگر و دیگر استثمارشوندگان را یکبار برای همیشه از استثمار و ستم طبقاتی برهاند، یکی از حدود رفرم فراتر نمیرود و دیگری انقلاب را وجهه همت خود قرار میدهد. مبارزه سیاسی واقعی مستلزم شناخت سوسیالیسم علمی و بطور کلی مارکسیسم است و مبارزه سندیکائی موجد چنین شناختی نیست. و بالاخره مارکسیسم با هرگونه حرکت «خودبخودی یا خودروئی» در تضاد است، مارکسیسم دشمن «خودروئی» است. مارکسیستها هیچوقت و در هیچ وضعیتی دست روی دست نمیگذارند تا شاهد وضع موجود باشند. مارکسیسم به آنها میآموزد که هر آنچه در قوه دارند (از فکر یا عمل) بکار اندازند برای آنکه وضع موجود را در جهت مطلوب تغییر دهند. مارکسیسم تئوری صِرف نیست تئوری در آمیخته با عمل است. لنین به درستی وظیفه کمونیستها را «مبارزه علیه خودروئی» میداند. روشن است کسانی که به نام مارکس و انگلس موعظه میکنند که باید طبقه کارگر را به حال خود گذارد تا خود حزب خود را بسازد، به انقلاب سوسیالیستی مبادرت ورزد و سوسیالیسم بنا نهد در واقع رسالت تاریخی طبقه کارگر و آرمانهای او را به خاک میسپرند. به نام مارکس و انگلس انقلابی، که فکر و عملشان جز در پیرامون انقلاب نمیگشت، انقلابی را دور میافکند و بدیهی است چنین نیتی هرگز به واقعیت درنخواهد آمد. امروز مارکسیست – لنینیستها در سراسر جهان و از آنجمله در ایران پراکندهاند و این امر نمیتواند مایه خرسندی بورژوازی و از آن جمله بورژوازی شوروی نباشد. اما این پراکندگی گذراست، مارکسیستها دیر یا زود در حزب طبقه کارگر گرد خواهند آمد و به هر آنچه که وظیفه آنهاست، عمل خواهند کرد. مارکسیستها مانند آموزگاران خود انقلابیاند و انقلاب، وحدت و تشکیلات طبقه کارگر را میطلبد. از اینها گذشته فرض کنیم – و می گویند فرض محال محال نیست که طبقه کارگر خود در آینده- آیندهای که معلوم نیست کی خواهد بود- از ادامه مبارزه سندیکائی به لزوم حزب پیبَرد و به ایدئولوژی سوسیالیستی دست یابد، خوب چه گناهی است، اگر مارکسیستها آنچه را که طبقه کارگر پس از تحمل دشواریها و سختیها به آن میرسد از هم اکنون دراختیار او قرار دهند.
آیا لااقل اینکار به تسریع روند تاریخی کمک نخواهد کرد؟ آیا تسریع پروسه تاریخ هم گناهی نابخشودنی است؟ اگر تشکیل حزب و کسب ایدئولوژی سوسیالیستی خصلتی انقلابی دارد، چرا از هم اکنون طبقه کارگر را به اهمیت نقش تاریخی او و طرقی که برای ایفای این نقش ضروری است، واقف نگردانید؟ آیا طبقه کارگر خواهد بخشود که ما راه آزادی او را میشناختهایم ولی آنرا به او ننمودهایم؟ اگر دوستی، آشنائی، انسان شریفی در اسارت بهسرمیبرد و تحت ستم است و من راه آزادی او را میدانم ولی دراختیار او نمیگذارم، به این بهانه غیرانسانی که او باید خودش راه آزادی خود را بیابد، آیا من در چنین حالتی خصائل انسانی را زیرپا نگذاشتهام و برخلاف انسانیت رفتار نکردهام؟ چرا او باید در زیر ستم بماند، تا خودش را با فکر و عمل خود از مضیقه بیرون بکشد و من از کمکی که میتوانم به او بکنم، کمکی که او را به آزادی میرساند، دریغ ورزم؟ کدام منطق، کدام فضیلت کمونیستی چنین رفتاری را تجویز میکند؟ البته سخن بر سر اخلاقیات نیست، بر سر رهانیدن بشریت زحمتکش از قیود فلاکتبار و فلاکتآور نظام سرمایهداری است. سخن بر سر راهی است که مارکس و انگلس، لنین و استالین و مائو برای پیمودن آن نشان دادهاند«.
خطاب به روشنفکران کمونیست می گویند: «طبقه کارگر وکیل و وصی نمیخواهد». اگر این سخن درستی است، چرا همین مردمان مدام بعنوان وکیل و قیم از جانب طبقه کارگر حرف میزنند؟ کی و کجا طبقه کارگر به آنها مأموریت داده که به کمونیستها بگویند، برای کارگران حزب نسازند؟ کمونیستها از آموزگاران خود آموختهاند که در قبال طبقه کارگر چه وظایفی دارند، نیازی هم به «رهنمودهای» جنبش «چپ» نیست. مارکس و انگلس خود نخستین سازمان انقلابی آلمان یعنی «اتحادیه کمونیستها» را ایجاد کردند برای آن برنامه («مانیفست») و اساسنامه نوشتند، خود از اعضای کمیته مرکزی آن بودند، در فعالیت انقلابی آن شرکت داشتند و آنرا رهبری کردند. این سازمان به علت تعقیب شدید پلیس با نظر مارکس منحل اعلام شد. احزاب سوسیال – دمکرات، که در سراسر اروپا بوجود آمدند و در انترناسیونال دوم شرکت داشتند، گویا بدون تأیید مارکس و انگلس بود. «انتقاد بر برنامههای گوتا» و «ارفورت» گویا به این علت صورت گرفت که مارکس و انگلس با تشکیل حزب توسط روشنفکران مخالف بودند. مارکس خود از جانب حزب طبقه کارگر آلمان در شورایعالی انترناسیونال نمایندگی داشت. یا شاید احزاب سوسیال دموکرات را خود کارگران ایجاد کردند؟ شاید رهبری آنها منحصراً یا در مجموع در دست کارگران بود؟
نه، اینکه مارکس و انگلس تشکیل حزب طبقه کارگر را وظیفه خود ندانستند، دروغی است که سراسر زندگی انقلابی آنها و ماهیت انقلابی تئوری آنها آنرا به اثبات میرساند. مارکس و انگلس به ضرورت تشکیل حزب برای طبقه کارگر وقوف داشتند و این ضرورت را به واقعیت تبدیل کردند، آنها در انتظار نماندند که طبقه کارگر خود به آن اقدام کند. تئوری مارکس و انگلس با هرگونه «خودروئی» مخالف است و بنابراین آنها نمیتوانستند جز این بیندیشند و عمل کنند و با پراتیک خود اندیشه «خوروئی» را درهم نکوبند. تئوری مارکس و انگلس و پس از آنها لنین در برابر روشنفکران کمونیست است و سرمشق فعالیت فکری و عملی آنهاست.
روشنفکران کمونیست خود را از طبقه کارگر جدا نمیدانند همانطور که مارکس و انگلس نمیدانستند. کمونیستها تفاوتشان با طبقه کارگر در اینست که «آنها بر بقیه پرولتاریا این مزیت را دارند که آگاهی روشنی از شرایط و حرکت جنبش کارگری و هدفهای کلی آن دارند» (مانیفست). شاید منظور از کمونیستها در نزد مارکس و انگلس کارگران کمونیست است و آنها با بیان این مطلب کمونیستبودن خود را نفی کردهاند؟».
برگرفته از نشریه توفان الکترونیکی شماره ۱۶۶ اردیبهشت ۱۳۹۹